به روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ ه.ش در شهرضا در خانواده ای مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای‍ معلّی و زیارت قبرسالارشهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید. محمد ابراهیم درسایه محبّت‍ های پدر ومادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت‍سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش واستعداد فوق‍العاده‍ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل بویژه در تعطیلات تابستانی با کار وتلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می‍آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجه ای می‍کرد. او با شور ونشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می‍بخشید. پدرش از دوران کودکی او چنین می‍گوید: « هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه برمی‍گشتم، دیدن فرزندم تمامی خستگی‍ها و مرارت‍ها را از وجودم پاک می‍کرد و اگر شبی او را نمی‍دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود. » اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می‍شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‍ ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب ‍آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای کوچک را نیز حفظ کند.

Sh.Hemmat مقاله ای کامل در مورد شهید همت

دوران سربازی :
در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ‍ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود. ماه مبارک ‍رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می‍توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده‍ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می‍کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی‍خبران فرمان می‍دهند تا حرمت مقدس ‍ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم. » امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب‍ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‍کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام (ره) و یارانش آشنا کند. او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی‍باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ‍ای غفلت نمی‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می‍کرد. سخنرانی‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهربه شهر می‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می‍دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد. بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می‍کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ره، به پیروزی رسید.

فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
  پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. درایت و نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندی‍ها را رفع کردند. به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیت‍های شبانه‍روزی برادران پاسدار در سال ۵۸، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم می‍پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید. از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت‍های فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت. اواخر سال ۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گران‍بهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت‍های گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در کردستان و مقابله با ضدانقلاب: شهید همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان که بخش‍هایی از آن در چنگال گروهک‍های مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‍امان و همه جانبه‍ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهک‍ های خودفروخته در کردستان شروع  کرد و هر روز عرصه را برآنها تنگ‍تر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‍کردند و حتی تحصن نموده و نمی‍خواستند از این بزرگوار جدا شوند. رشادت‍ های او دربرخورد با گروهک‍ های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری که از یادداشت‍ های آن شهید به‍دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۵۹ تا دی‍ماه ۶۰ (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.

گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید :
« در هفدهم مهرماه ۱۳۶۰ با عنایت خدای منان و همکاری بی‍دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به‍انجام رساند و به خواست خدا و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود ۳۰۰ تن از خودباختگان سیه‍بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یکصد تن به هلاکت رسیدند و بیش از ۶۰۰ قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام افتاد. پاسداران رشید با همت ومردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت. این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمّدرسول الله ص و با رمز «لااله الا الله»  به‍دست آمد. در مبارزات بی‍امان یک ساله، ۳۶۲ نفر از فریب‍ خوردگان « دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه سلاح‍های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان‍ نامه دریافت نمودند. همزمان با تسلیم شدن آنان، ۴۴ سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پرمهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند. منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدانشناس تبدیل گشت، قدرت وتحرک آن ناپاکان دیوسیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشو ب‍خیز و ناامن که میدان تک‍تازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید. » شهید همت و دفاع مقدس: پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه کارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه‍ های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (ص) را تشکیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست. شهید همت در عملیات پیروزمند بیت ‍المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق می‍توان گفت که او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته ‍اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد. در سال ۱۳۶۱ با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت. با شروع عملیات رمضان در تاریخ ۲۳/۴/۱۳۶۱ درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول اکرم (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن‍ عقیل و محرم ـ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷ حضرت محمدرسول الله (ص) ، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود، برعهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر ۴ و تصرف ارتفاعات کانی‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمی‍شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‍الله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتک‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می‍گردد. مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود : « … ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! » اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‍خوابی‍های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظ‍جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می‍گفت : « برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. » ویژگی‍های برجسته شهید : او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‍ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‍کرد و سخت‍ترین و مشکل‍ترین مسؤولیت های‍ نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش ‍خاطر می‍پذیرفت. سردار رحیم صفوی درباره وی چنین می‍گوید : « او انسانی بود که برای خدا کار می‍کرد و اخلاص در عمل از ویژگی‍های بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه مأموریت‍ های سنگین برعهده ‍اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الکفار، رحماء بینهم» بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امرولایت اعتقادکامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می‍کرد که دستورات را باید موبه‍مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ می‍شد، از آن دفاع می‍کرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت. » پدر بزرگوارش می‍گوید : « محمدابراهیم از سن ۱۰ سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشیب‍های سیاسی ونظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفرطولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگی‍هایش تا پگاه، به نماز ونیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی ‍آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی‍گرفتی.» این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم می‍شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب وخوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانواده‍اش به شهرضا می‍رفت، درآنجا لحظه‍ای از گره‍ گشایی مشکلات و گرفتاری‍های مردم بازنمی‍ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق‍الله بود. شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود. او بسان شمع می‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی‍ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‍بخشید و با همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که می‍پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می‍گفت: « من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است! » او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول‍مدیریت احترام می‍گذاشت و عمل می‍کرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‍کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‍نمود بازخواست می‍کرد و کسی را که خوب عمل می‍کرد تشویق می‍نمود. بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر کشورهای اسلامی بسیار می‍اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگی‍های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‍ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‍کرد. « من خاک پای بسیجی‍ها هم نمی‍شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‍شدم.» وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت می‍آوردند سؤال می‍کرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می‍خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی‍شد دست به غذا نمی‍زد. شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار واستقامت کم‍نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‍گفت، عمل می‍کرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.

نحوه شهادت :

شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپس‍گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید می‍شویم ویا جزیره مجنون را نگه می‍داریم.» رزمندگان لشکر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت می‍کند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در ۲۴ اسفند سال  ۶۲ در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.

 

خاطراتی از شهید همت خاطره ۱ هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌کردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: “من همسری می‌خواهم که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌.” فکر می‌کردیم شوخی می‌کند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که می‌گفت‌: عشق در دانه است و من غواص و دریا میکده سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم 
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساکن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشکل عقربها حل نمی‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌. شاید در این دو سال ما یک ۲۴ ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای می‌گرفت همین قدر کوتاه بود‌. خاطره ۲ سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون کردستان را ناامن کرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر کاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در کنار شهیدانی چون چمران‌، کاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود که مردم کردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌. خاطره ۳ محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشکر او را مسوول آشپزخانه کرد‌. ماه مبارک رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد کسانیکه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشکر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت کرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به کار خود ادامه داد‌. خبر رسید که سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سرکشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فکری کرد و به دوستان خود گفت باید کاری کنیم که تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد کند‌. کف آشپز خانه را خوب شستند و یک حلب روغن روی آن خالی کردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود که تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شکسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌. معلم فراری دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می‍کنند. 
بیشتر معلم‍ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم می‍زنند و با بچه‍ ها صحبت می‍کنند. آنها این‍کار را از معلم تاریخ یاد گرفته ‍اند. با این‍کار می‍خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند. 
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت‍های شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد. 
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است. 
یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت می‍کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می‍شود. درحالی‍که دست و پایش را گم کرده ، هول‍ هولکی خودش را به دفتر می‍رساند. مدیر وقتی رنگ و‍روی او را می‍بیند، جا می‍خورد. 
ـ چی‍ شده، فاتحی ؟ 
ناظم آب دهانش را قورت می‍دهد و جواب می‍دهد : « جناب ذاکری، بچه ها … بچه ها … » 
ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟ 
ـ جناب ذاکری، بچه ها می‍گویند باز هم معلم تاریخ … 
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می‍شنود، مثل برق گرفته ها از جا می‍پرد و وحشت زده می‍پرسد : « چی‍ گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟» 
ـ همت باز هم می‍خواهد اینجا سخنرانی کند. 
ـ ببند آن دهنت را. با این حرف‍ها می‍خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی‍کند پایش را تو این مدرسه بگذارد. 
ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوش‍های خودشان از دهن معلم‍ها شنیده‍اند. من هم با گوش‍های خودم از بچه‍ها شنیده‍ام. 
آقای مدیر که هول کرده، می گوید : « حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند ؟ » 
ـ همین حالا ! 
ـ آخر الان که همت اینجا نیست ! 
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را می‍رساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می‍زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او. 
ـ بچه‍ ها و معلم‍ ها غلط کرده‍اند. تو هم نمی ‍خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می‍روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می‍دهد امروز جایزه خوبی به من و تو می‍رسد! 
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می‍رود. 
از بلندگو، اسم کلاس‍ها خوانده می‍شود. بچه‍ ها به جای رفتن کلاس، سرصف می‍ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس‍ها در حیاط مدرسه صف می‍کشند. 
آقای مدیر میکروفون را از ناظم می‍گیرد و شروع می‍کند به داد وهوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم‍ها ترسیده ‍اند و به کلاس می‍روند. بعضی بچه‍ ها هم به دنبال آنها راه می‍افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می‍شود. همت وارد می‍شود. همه صلوات می‍فرستند. 
همت لبخند زنان جلوی صف می‍رود و با معلم‍ها و دانش ‍آموزان احوال‍پرسی می‍کند. لحظه‍ای بعد با صدای بلند شروع می‍کند به سخنرانی. بسم الله الرحمن الرحیم. 
خبر به سرلشکر ناجی می‍رسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده! 
ماشین‍های نظامی برای حرکت آماده می‍شوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز می‍کند و با احترام تعارف می‍کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می‍پرد. سرلشکر در حالی که هفت ‍تیرش را زیر پالتویش جاسازی می‍کند سوار می‍شود. راننده ، در را می‍بندد. پشت فرمان می‍نشیند و با سرعت حرکت می‍کند. ماشین‍های نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می‍افتند. 
وقتی ماشین‍ها به مدرسه می‍رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می‍شود. سرلشکر از خوشحالی نمی‍تواند جلوی خنده‍اش را بگیرد. ازماشین پیاده می‍شود، هفت تیرش را می‍کشد و به مأمورها اشاره می‍کند تا مدرسه را محاصره کنند. 
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف‍های او گوش می‍دهند. 
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می‍زند و به زمین وزمان فحش می‍دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می‍آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان‍دوان وارد مدرسه می‍شود. 
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می‍شود اما به روی خودش نمی‍آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه می‍شود. 
مدیر و ناظم، در حالی‍که به نشانه احترام دولا و راست می‍شوند، نفس ‍زنان خودشان را به سرلشکر می‍رسانند و دست او را می‍بوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه می‍کند، نیشخند می‍زند. 
بعضی از معلم‍ها، اطراف همت را خالی می‍کنند و آهسته از مدرسه خارج می‍شوند. با خروج معلم‍ها، دانش ‍آموزان هم یکی یکی فرار می‍کنند. 
لحظه‍ای بعد، همت می ‍ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقه ای می‍زند و می‍گوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می‍افتیم. » 
همت به هرطرف نگاه می‍کند، یک مأمور می‍بیند. راه فراری نمی‍یابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا می‍آورد. دیگری به هردو دستش دستبند می‍زند. 
همت می‍نشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می‍زند. یکی از مأمورها می‍گوید: « چی شده؟ » 
دیگری می‍گوید: « حالش خراب شده. » 
سرلشکر می‍گوید: « غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید … بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. » 
همت باز هم عق می‍زند و استفراغ می‍کند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار می‍کشند. سرلشکر درحالی‍که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه‍اش را در هم می‍کشد و کنار می‍کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ می‍زند و فریاد می‍کشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. » 
پیش ‍از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می‍افتد. وقتی وارد دستشویی می‍شود، در را از پشت قفل می‍کند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار می‍ایستند. 
از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق ‍زدن همت شنیده می‍شود. مأمورها به حالتی چندش‍آور قیافه هایشان را در هم می‍کشند. 
لحظات از پی هم می‍گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی‍شود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را می‍شکند. سرلشکر در راهرو قدم می‍زند و به ساعتش نگاه می‍کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می‍گوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی می‍کند. » 
یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی‍شود. 
ـ در قفل است قربان! 
ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده‍ایم. 
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید می‍کنند، اما صدایی شنیده نمی‍شود. سرلشکر دستور می‍دهد در را بشکنند. مأمورها هجوم می‍آورند، با مشت و لگد به در می‍کوبند و آن را می‍شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز ! 
سرلشکر وقتی این صحنه را می‍بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می‍کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می‍کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می‍شوند.
 
اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می‍شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره‍ ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب ‍آسمانی قرآن را کاملاً فرا گیرد و برخی از سوره‍ه ای کوچک را نیز حفظ کند.
دوران سربازی:
در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سرگذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه‍ تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت ـ به گفته خودش تلخ ‍ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارک ‍رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می‍توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده‍ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می‍کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی‍خبران فرمان می‍دهند تا حرمت مقدس ‍ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب‍ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می‍شد تأثیر عمیق و سازنده‍ای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب‍ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت‍ های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
دوران معلمی:
پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام ( رحمت الله علیه ) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‍کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام ( رحمت الله علیه ) و یارانش آشنا کند.
او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی‍باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می‍گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ‍ای غفلت نمی‍ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و بطور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت وآمد می‍کرد.
سخنرانی‍های پرشور و آتشین او علیه رژیم که بدون مصلحت اندیشی انجام می‍شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهربه شهر می‍گشت تا از دستگیری درامان باشد. نخست به شهر فیروزآباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که درصدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می‍دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.
بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان‍ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی‍های پرشورمردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید. مأموران رژیم در هرفرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می‍کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) ، به پیروزی رسید.
فعالیت های پس از پیروزی انقلاب:
پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. درایت و نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندی‍ها را رفع کردند.
به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیت‍های شبانه‍روزی برادران پاسدار در سال ۵۸، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم می‍پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.
از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیت‍های فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت. اواخر سال ۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گران‍بهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت‍های گسترده فرهنگی پرداخت.
نقش شهید در کردستان و مقابله با ضدانقلاب:
شهید همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان که بخش‍هایی از آن در چنگال گروهک‍های مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‍امان و همه جانبه‍ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهک‍ های خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را برآنها تنگ‍تر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‍کردند و حتی تحصن نموده و نمی‍خواستند از این بزرگوار جدا شوند.
رشادت‍های او دربرخورد با گروهک‍ های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری که از یادداشت‍ های آن شهید به‍دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۵۹ تا دی‍ماه ۶۰ (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
شهید همت و دفاع مقدس:
پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همت به صحنه کارزار وارد شد و درطی سالیان حضور در جبهه‍ های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را تشکیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسؤولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات درمنطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.
شهید همت در عملیات پیروزمند بیت ‍المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) فعالیت و تلاش تحسین برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد و به حق می‍توان گفت که او یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته ‍اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد.
در سال ۱۳۶۱ با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و درمحور جنگ وجهاد قرارگرفت.
با شروع عملیات رمضان در تاریخ ۲۳/۴/۱۳۶۱ درمنطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم ابن عقیل و محرم ـ که او فرمانده قرارگاه ظفر بود ـ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهیدحاج همت، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷ حضرت محمدرسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) ، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام ) بود، برعهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر ۴ و تصرف ارتفاعات کانی‍مانگا در آن مقاطع از خاطره ها محو نمی‍شود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش‍نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‍الله (صلّی الله علیه و آله و سلّم ) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتک‍های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می‍گردد.
مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:
« … ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! » اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‍خوابی‍های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی ( رحمت الله علیه ) مبنی برحفظ‍ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می گفت:
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (علیه السلام) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »ویژگی های برجسته شهید:
او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‍ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‍کرد و سخت‍ترین و مشکل‍ترین مسؤولیت های‍ نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش ‍خاطر می‍پذیرفت.
او بسان شمع می‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی‍ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‍بخشید و با همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که می‍پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می‍گفت: « من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است! »
او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول‍مدیریت احترام می‍گذاشت و عمل می‍کرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‍کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‍نمود بازخواست می‍کرد و کسی را که خوب عمل می‍کرد تشویق می‍نمود.
بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر کشورهای اسلامی بسیار می‍اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگی‍های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‍ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‍کرد. « من خاک پای بسیجی‍ها هم نمی‍شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‍شدم.»
وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت می‍آوردند سؤال می‍کرد: آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می‍خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی‍شد دست به غذا نمی‍زد.
شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار واستقامت کم‍نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‍گفت، عمل می‍کرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.
نحوه شهادت:
شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپس‍گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید می‍شویم ویا جزیره مجنون را نگه می‍داریم.» رزمندگان لشکر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت می‍کند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در ۱۷ اسفند سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.شهادت همت به روایت سعید مهتدی*
عمده نیرو های رزمنده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) طی  عملیات خیبر، در محور ” طلائیه ” مستقر شده بودند. از رده های بالا، دستور دادند یکی دو گردان لشکر ۲۷ را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از اینکه گردان های ” مالک اشتر ”  و “حبیب بن مظاهر ” به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت “حاج همت “، فرمانده لشکر ۲۷، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالک و حبیب.
بچه بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی کم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مکافات توانستیم آنها را کمی آرام کنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت کند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد های عملیات گفت و  اینکه چرا بایستی بچه ها سختی ها را تحمل کنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه کرد. با کلماتی که فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در کدام لحظه می‌تواند با گفتن شان، حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش کند و آن ها را به هیجان بیاورد.
با یک لحن محکم و پر صلابت گفت:” برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد، زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها را بخوریم، نبایستی فراموش کنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی که در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ کنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینکه به یکی از این دو شق تن بدهیم ؛ یا اینکه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و کاری کنیم که حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینکه تا آخرین نفس، مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه کنیم؟ تسلیم شویم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟!”خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون کنان فریاد زدند: ” می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم “!بعد هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع کردند با چشم هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج کنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی که محل تجمع فرماندهان لشکر های عمل کننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونک هایی بود که در باغ ها می‌سازند. اتاقک هایی خشت و گلی و کوچک، که هیچ استحکامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب کرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تدارکاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یک قرارگاه مستحکم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.این آلونک های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن که حتی خوابش را هم نمی دیدند که ما یک روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا کنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونک ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌کردند.موقعی که با ” همت ” به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشکر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیک و دیده بوسی کرد و بعد رفت پیش برادرمان “احمد کاظمی”؛ فرمانده لشکر ۸ نجف، کنار یکی از آلونک ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت: ” خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی کم داریم؟ فکر می‌کنی اگه بخواهیم این بعثی های شاخ شکسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم ؟! “حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد کاظمی بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با کاظمی صحبت می‌کرد که هرکس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌کرد “حاج همت” هیچی نباشد، ۱۵ گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.این در حالی بود که من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشکر ۲۷ در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان دوگردانی که چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یک نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم که در طلائیه به کار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی که می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با کاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان ” مهدی زین الدین ” فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب(ع) که کنار من نشسته بود، با یک لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌کرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت: ” خدا به همت خیر بده، با وجود اینکه عمده نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فکر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون کنه! “.در همین موقع بیسیم زدند –  از رده های بالا – احمد کاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. کاظمی، همان طور که گوشی بیسیم دستش بود، و یک نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت: ” وضعیت ما خوبه، همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! “.… در هنگامه ای که رزمنده های لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در بخش مرکزی جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و کاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یکپارچه و بی وقفه می‌کوبید. طبق برآوردی که رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بیشتر از یک میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و کاتیوشا روی سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یک لحظه نبود که جزیره آرام باشد. تکه به تکه خاک جزیره از زمین و آسمان کوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌کردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره و تلاش برای حفظ آن بودیم که گلوله ای کنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و عقب سر، ترکش خوردم. طوری که مجبور شدم سرم را باندپیچی کنم.با اینکه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت جسمی‌ام به شکلی بود که سر پا بودم و می‌توانستم به کارم ادامه بدهم. بچه ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال کار آینده خط پدافندی خودمان مشورت کنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از کجا ادامه بدهیم.
فراموش نمی‌کنم، به محض اینکه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید: ” سرت چی شده سعید ؟! “گفتم: ” چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش کوچیک برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاک نشینه و چرک نکنه، چیز مهمی نیست “.خیلی ناراحت شد و گفت: ” نگو چیزی نیست! … مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه “.
گفتم: ” این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته “. با اخم گفت: ” حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!… بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مکلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! “.من که انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت کردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام فکر و ذکرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی بی حکمت نیست، درست است که از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌کوبد و در هر گوشه جزیره شهیدی به خاک افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم کم نیست، ولی در این وضعیت دشوار جنگ، که امکان جایگزینی حتی یک کادر عملیاتی وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت ” حفظ جان تا لحظه شهادت ” برای همت جدی شده که با وجود سر نترسی که دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد می‌کند، به من گوشزد می‌کند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله کنم.… روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از ظهر بود که دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت: “سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌کنند… من به عقب می‌رم تا برای کمک به این بچه ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو”.گفتم: ” مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ “.
گفت: ” نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک‌شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر… – منظور حاجی از اصطلاح “همون سنگر”، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- … بعد بیا اونجا؛ من هم غروب میام همون جا، تا با هم صحبت کنیم “.
گفتم: ” باشه مفهوم شد، تمام “.
برگشتم پیش بچه هایمان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله باران جزایر بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و کانال های نفررویی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه ؟!
گفتند: ” نه، هنوز برنگشته! “.
مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند: ” نه خبری نیست! ” دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها، آمدم کمی عقب‌تر و با یک جیپ ۱۰۶ که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج “قاسم سلیمانی”؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟
ایشان گفت: “‌ رفته قرارگاه لشکر ۲۷ و هنوز برنگشته “.
قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: ” ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من کار داره “.
حاج قاسم گفت: ” هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد “.
با یکی از پیک های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر ۲۷ در ضلع شرقی جزیره. آنجا که رسیدیم، حاج عباس کریمی را دیدم.به او گفتم: ” عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم “.
عباس با تعجب گفت: ” معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! ” این را که گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.عباس ادامه داد: ” … حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره “.عباس که حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: ” پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا “.
از آن سر خط جواب دادند: ” نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید “.یک حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مرکز نمی‌خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور که گوشی بی سیم توی دستم بود، نشستم زمین و گفتم: ” بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟ “.
جواب آمد: ” فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب “.
رو کردم به شهید کریمی و گفتم: ” عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده “.
او گفت: ” روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! ” گفتم: “‌اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر می‌داد که می‌خواد به اون طرف آب بره “.
عباس هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت کنیم.آخر اگر این خبر شایع می‌شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای آن‌ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه ای که از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تکلف حاجی برای بچه های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های روح بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی لبخند های زین الدین در واکنش به شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده های بالا، پای بی سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: ” همین که همت با ماست، مشکلی نداریم! “.شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس کریمی گفت: ” سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!”.رفت و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازکرد و گفت: ” همت و یک نفر دیگر، سوار بر موتور، سمت “پد” می‌رفتند که تانک  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند “.در حالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسد، کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده های لشکر مطرح می‌کردم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نکند.… هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، … و رفت.یادآوری:
عباس کریمی قهرودی بعد از شهادت حاج همت به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله انتخاب و در ۲۳ اسفند ۶۳ در همان منطقه در عملیات بدر به شهادت رسید.
مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در آبان ماه ۶۳ در درگیری با ضد انقلاب در منطقه سردشت شهید شد. سعید مهتدی بعد ها به فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب و در ۱۹ دی ماه ۸۴ در حادثه سقوط هواپیمای فالکون به همت و کریمی پیوست.سردار احمد کاظمی بعد ها به سمت فرمانده نیروی هوایی سپاه و در این اواخر به فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب و تا زمان شهادت یعنی ۱۹ دی ۸۴ در این سمت باقی ماند. کاظمی در حالی به همرزمانش پیوست که در وصیت نامه اش از خدا خواسته بود زمانی شهادت را قسمت او کند که از همه چیز خبری هست جز شهادت.
وصیت نامه شهید «حاج محمد ابراهیم همت»شهید حاج محمد ابراهیم همت در دومین وصیت نامه بجامانده از خود نوشته است: خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم. به تاریخ ۵۹/۱۰/۱۹ شمسی ساعت ۱۰:۱۰ شب چند سطری وصیت نامه می نویسم : هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی – نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی … ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند. hhr90 مقاله ای کامل در مورد شهید همتوصیت نامه شهیدحاج محمد ابراهیم همت مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه باریش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد.ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک) .و السلام؛محمد ابراهیم همت و در جای دیگر می خوانیم:نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.
مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم!
درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید.چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدای چرا که ان الله اشتری من المومنین.
من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را د قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن)
در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.
عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم هنوز خالص نشده ام و آلوده ام.
از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان کروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم .مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است.
خداوند تا کنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار انتظار وصال و رسیدن به معشوق.ای عزیزان من توجه کنید:
۱-اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.
همسرم انسان فوق العاده ایست او صبور است و به زینب عشق می ورزد او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پیدا کرده است .اگر پسر به دنیا آورد اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید.چون همسرم از این اسم خوشش می آید.
۲-امام مظهر صفا پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است .فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشدزیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.
۳-هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی)بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.
۴-ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است.
۵-از مادر و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم.مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.
حقیر حاج همت
۱۳۶۱/۲/۲۶
«برخی از آن مؤمنان، بزرگمردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملاَ وفا کردند. پس برخی بر آن عهد ایستادگی کردند (یا در راه خدا شهید شدند) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت می‌کنند و هیچ، عهد خود را تغییر ندادند.» از باغ سحر حریرپوشان رفتندسر باختگان و رازپوشان رفتندگلگون کفنان به بانگ الله اللهسرداده و جام مرگ نوشان رفتند آنچه در پی می‌‌آید قطره‌ای از دریا و جزئی از کل است. وقایع و حماسه‌هایی که دلیرمردان عرصه پیکار آفریدند قابل بیان نیست ولی از آنجا که این افتخارات و این فداکاری‌ها و ایثارگری‌ها جزو افتخارات میهن اسلامی ماست و تک تک ما به آن افتخار می‌کنیم باید نسل به نسل و سینه به سینه حفظ شود تا گذر زمان خدشه‌ای در آن ایجاد نکند. شهیدان، جانبازان و ایثارگرانی که در عین مطلب در مورد ایشان ادا نشده است. خداوند به همه خدمتگذاران و زحمتکشان انقلاب، توفیق عطا فرماید تا در حفظ آثار و ارزش‌های جمهوری اسلامی کوشا باشند. شهید حاج محمد ابراهیم همت در تاریخ ۲۳/۱/۱۳۳۴ در خانواده‌ای مذهبی در شهرستان شهرضا چشم به جهان گشود. شهید همت در زیر سایه پدری وارسته و مادری پاکدامن و مهربان، دوران خردسلای را پشت سر نهاد. او از همان دوران طفولیت بیش از حد معمول دیگر کودکان به قران و تعلیمات اسلامی ابراز علاقه می‌کرد به گونه‌ای که در سن هفت سالگی از مادرش میخواهد قران را به او تعلیم دهد. این علاقه تاجایی بود که وی از آغاز رفتن به دبستان با یاری مادرش قرآن را کاملاَ فرا گرفت و بعضی از سوره‌های کوچک رانیز حفظ و با صوت خوش تلاوت می‌کرد. در دوران تحصیل، جانش از ذوق سلیم و هوش و استعداد فوق‌العاده سرشار بود. او با کمال موفقیت دوران دبستان را پشت سر گذاشت و به دبیرستان راه یافت. در سال‌های جوانی به هنگام فراغت بویژه در تابستان‌ها دامن همت به کمر می‌زد و با کار و تلاش،‌ مخارج شخصی خود را به دست می‌آورد و از این جهت به پدر مؤمن و زحمتکش خود کمک قابل توجهی می‌کرد. شهید همت در سال ۱۳۵۲ ش دوران دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمره عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. او پس دریافت مدرک تحصیلی از دانشسرای اصفهان گرچه ذاتاَ راضی نبود زیر پرچم رژیمی که مخالف آن بود دو سال عمر گرانبهای خود را تلف سازد؛ بناچار به سربازی تن داد و به نظام وظیفه رفت. بنا به گفته خودش تلخترین دوران جوانی وی همان دو سال سربازی بود. اگر چه این دو سال برای شخص چون او خالی از لطف نبود. زیرا او در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستمشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهای ممنوع از نظر ساواک و دولت آن روز دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایش فراهم می‌شد تأثیر عمیق و سازنده در روح و جان ابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه‌اش کمک شایان توجهی کرد. مطالعه همان کتابها سبب شد که شهید همت، علم طغیان را بر ضد رژیم فاسد شاه در ملک اندیشه و جان تابناک خود افراشته سازد.در سال ۱۳۵۶ دوران سربازی شهید همت به پایان رسید و او پس از بازگشت، شغل شریف و مقدس معملی را برگزید. او در روستاهای محروم کشور به تدریس مشغول شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. شهید همت در روزگار معلمی خود با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شد و در اثر همنشینی و مجالست با علما و روحانیون اسلامی با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی (رحمه‌الله علیه) آشنایی بیشتری کسب، و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق پیدا کرد. هر روز آتش عشق امام (رحمه‌الله علیه) در کانون جانش شعله‌ور می‌شد. شهید همت سعی وافری داشت تا عشق و علاقه به امام (رحمه‌الله علیه) را در محیط درس گسترش دهد و جان و روح را از عشق به روح خدا لبریز سازد. او در خصوص امام و احکام اسلام ناب محمدی (صلی‌الله علیه و اله) همواره به بحث می‌نشست و آنان را به مطالعه کتابهای سودمند و روشنگر ترغیب و تشویق می کرد. همین امر سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او شدیداَ اخطار شود لکن روح سرکش و بیباک او به همه آن اخطارها بی‌توجه بود. او هدف و راهش را بدون اندک تزلزل و تشویش خاطری پی گرفتو از تربیت شاگردانش لحظه ای غفلت نمی‌ورزید. شهید همت پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت و با همکاری جمعی از جوانان، یک گروه انقلابی ضد رژیم تشکیل داد تا درخصوص مبارزات جدی با رژیم جور طرحی نو پیاده کند و به مبارزات خود شکل و نظام بخشد و بتواند پیروزی‌هایی را در راه رسیدن به اهداف بلند اسلامی خود کسب کند. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی به منظور حفظ دستاوردهای انقلاب و حراست از ارکان نظام نوپای اسلامی کمتیه انقلاب اسلامی در سراسر ایران تشکیل شد. با تلاش و پایمردی شهید همت و با همکاری تعدادی از جوانان متعهد و همفکر او کمیته انقلاب اسلامی در شهرضا تأسیس گردید که هدف آن ایجاد نظم و کنترل و دفاعاز شهر بود. شهید همت از ابراز لیاقت و بروز شخصیت ذاتی و معنوی در طول مبارزاتش در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان شهرضا نیز نقش بسزایی داشت. او عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران و مسئولیت واحد روابط عمومی این ارگان مقدس را برعهده گرفت و به فعالیت‌های خود بعد تازه‌ای بخشید. برازندگی و حسن مدیریت شهید همت سبب شد که به منظور سامان بخشیدن به امور تبلیغی سپاه در استان‌های خوزستان و سیستان و بلوچستان و کردستان راهی آن مناطق شود. وی در تمام مأموریت‌هایش مدیر و مدبری کم‌نظیر بود و به تعهدات والای اسلامی خود با پسنده‌ترین وجه جامع عمل می پوشانید. در سال ۱۳۵۹ شهید حاج ابراهیم همت به منطقه کردستان که در آتش فقر فرهنگ و تجاوز احزاب مختلف می‌سوخت رفت تا مرهمی بر دردهای بیشمار مردم رنجیده این خطه از کشورش باشد.او عهده‌دار مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسدارن شهرستان پاوه شد و این آغاز مبارزات وی با حزب کومله و دمکرات بود. شهید همت در نهایت متانت و بزرگواری در ایجاد تفاهم اسلامی در میان اقشا مختلف مردم سعی وافر داشت. تفکر یکی شدن را در بین برادران سنی و شیعه قوت می‌بخشید و کلمه وحدت را به آنان تعلیم می‌داد. او در عملیات‌های مختلفی که علیه گروهک‌ها داشت نبوغ و رشادت‌های قابل توجهی ازخود بروز داد و به سبب همین شایستگیها به عنوان فرمانده سپاه پاوه منصوب شود. براساس آماری که از یادداشت‌های خصوصی وی به دست آمده است از اردیبهشت ۱۳۵۹ تا دیماه ۱۳۶۰ سپاه پاسداران پاوه با فرماندهی مدبرانه او ۲۵ عملیات موفق و دشمن شکن درخصوص پاکسازی روستاهااز وجود اشرار و آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث انجام داد. نیروهای تحت فرمان او موفق شدند بیست و یک ضد حمله سیه‌دلان را با شکستی مفتضحانه روبرو سازند. پس از ابراز شایستگی و لیاقت با پیشنهادی که از ناحیه فرماندهی کل سپاه شد ایشان با حاج احمد متوسلیان برای تشکیل تیپ محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) به جنوب کشور مأموریت یافت. شهید همت در عملیات فتح‌المبین از خود رشادت‌ها نشان داد و افتخارات زیادی آفرید. درعملیات پیروزمندانه بیت‌المقدس وی در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) انجام وظیفه کرد و تلاش‌های زیادی در محاصره کردن مزدوران عراق در خرمشهر از طریق جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد. شهید همت تا زمان تشکیل لشگر محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) در تمامی عملیات‌ها از جمله عملیات رمضان شرکت داشت و پس از اسارت حاج احمد متوسلیان به دست مزدوران رژیم صهیونیستی به فرماندهی لشکر انتخاب شد. وی پس از کسب افتخاراتی برای میهن اسلامی و ابراز لیاقت بسیار راهی لبنان شد تا برای جهت دادن به فرزندان سلحشور لبنان و فلسطین با آنان همکاری و همفکری کند. شهید همت، عارفی وارسته و ایثارگری سلحشور و اسوه‌ای برای دیگران بود. سخن و عمل او در هم آمیخته و از جمله کسانی بود که هرکاری را نخست خود انجام می دهد و سپس به دیگران سفارش می‌کند. او شرف و فضیلت انسان مؤمن و مسلمان را به نمایش می‌گذاشتو او جز خدا به هیچ‌چیز دیگر نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف‌های متعالی اسلامی و کسب رضای خدای منان شب و روز تلاش می کرد و سخت‌ترین و مشکل‌ترین مسئولیت‌های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می‌پذیرفت. شهید همت از سن ده‌سالگی در تمام فراز و نشیب‌ها و بحران‌های سیاسی و نظامی اهتمام خاصی نسبت به نماز داشت. این سردار بزرگ اسلام تا آخرین لحظات زندگی خود دست از دعا و نیایش برنداشت بویژه در درگیری‌های توانفرسای عملیات جزیره مجنون، دستی به تعا داشت و دیگر دست به اسلحه؛ چشمی به نشانه هدف و دیگر چشم به آسمان و امدادهای غیبی. او نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می‌شمرد و از تلاوت قرآن و توسل غفلت نمی ورزید. او براستی همه چیزش را فدای انقلاب کرده بود. هنگام نبرد، گاه ساعت‌های طولانی به ستیز با دشمنان می‌ایستاد تا اینکه از فرط خستگی از پای در می‌آمد. شهید همت، چنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را شش بار و کودک کوچکتر خود را فقط یک بار در آغوش پدرانه خود فشرد. شهید همت ارادتی خاص به حضرت امام داشت و از رحیق آن فرزانه بزرگوار، سر مست معرفت و ایثار گردید. سر تسلیم در برابر ولی امر مسلمین فرود آورد و اطاعت از امام را همانا اطلاعت از خدا و پیامبر می دانست. سخنان امام را آویزه گوش خود می‌ساخت و همچون چراغی روشنگر راهش بود. بخت با شهید همت یار بود و توفیق یافت چندین بار به زیارت و دستبوسی حضرت امام (ره) برود و این مایه بزرگی بود که آینه جانش را متبلور ساخت. شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت علاقه وافری به بسیجی‌ها داشت به گونه‌ای که یکی از ویژگی‌های اخلاقی او برخورد دوستانه و صمیمی او با بسیجیان بود و همواره در سخنانش، زبان تمجید و قدر شناسی از این گروه مخلص داشت. هوشیاری و کاردانی شهید همت زبانزد خاص و عام بود. وی در زمان جنگ برای شناسایی دشمن تا پشت سنگرهای دشمن پیش می‌رفت و گاهی نیز همراه نیروهای تحت فرمان خود تا مقابل سنگرهای دشمن نفوذ می کرد. او با تمام قدرت و درایت، گردان‌های تحت فرمان خود را بدون کمترین اشکال و مانعی راهی میدان کارزار می‌کرد. وی در بستن راه‌های نفوذی دشمن و غافلگیر کردن دشمن مهارتی بی‌نظیر داشت. با شروع عملیات رمضان در تاریخ ۲۴/۴/۱۳۶۱ در منطقه شرق بصره، شهید همت فرماندهی تیپ محمد رسو‌ل‌الله (صلی‌الله علیه و آله) را برعهده داشت و در عملیات خیبر با نیروهای تحت امر خود با صولت و سطوتی شگرف وارد میدان کارزار شد و تحولی عظیم در منطقه طلایه به وجود آورد و پس از رشادت‌ها و فتوحاتی شگرف حفظ جزایر مجنون را برعهده گرفت. وی با تمام هستی و توان نظامی خود با لشکر کفر و الحاد به مقابله ایستاد و هرگز صحنه نبرد را رها نکرد. شهید همت در سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و ثمره این ازدواج، دو یادگار او به نامهای محمد مهدی و محمدمصطفی پا به عرصه وجود گذاشتند. این راحل پرشتاب که در سرش شور حسین (علیه‌السلام) بود، و فرمان امام و مرادش حضرت امام خمینی (رحمه‌الله علیه) او را به صحنه کارزار کشیده بود، آن شاهین بلند پرواز که حضیض خاک را لایق آشیانه ساختن برای گسرتده روح خودنمی دانست تا ذروه لامکان بال گشود و برای رسیدن به مطلوب و محبب ازلی خود و رضوان خدای و بیکرانگی حیات ابدی، روح تابناک او از قالب تن رست و عطر نسیم ارجعی را لبیک گفت و همراه معاونش شهید اکبر زجاجی به کاروانیان عاشورای حسینی پیوست و پای بر بام افلاک نهاد. فهرستی از عملیات‌هایی که شهید همت در آن نقش بسزایی داشت:‌ روانش شاد و یادش تا ابدیت در تاریخ جاودانه باد. ۱) عملیات فتح‌المبینرمز عملیات: یا زهرا (سلام الله علیها)هدف: تصرف ارتفاعات منطقه، به منظور آزادی بخش وسیعی از جنوب غربی میهن اسلامی.منطقه عملیات: غرب دزفول و شوشوسعت عملیات: ۲۵۰۰۰ کیلومتر مربعیگان‌های عمل‌کننده: ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۲) عملیات بیت‌المقدسرمز عملیات: یا علی‌بن‌ابیطالبهدف: آزادسازی خرمشهر، پادگان حمید، هویزه، خیبر، حسینیهمنطقه عملیات: غرب کارون ـ جنوبغربی اهواز و شمال خرمشهروسعت عملیات: ۶۰۰۰ کیلومتر مربعیگان‌های عمل‌کننده: ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۳) عملیات رمضانرمز عملیات: یا صاحب‌الزمان ادرکنیهدف عملیات: دور کردن آتش دشمن از شهرهای جنوبی کشور و انهدام نیروهای رژیم عراقمنطقه عملیاتی: شرق بصرهوسعت منطقه عملیات: ۱۶۰۰ کیلومتر مربعنیروهای عمل کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران ۴) عملیات مسلم‌بن‌ عقیلرمز عملیات: یا اباالفضل العباسهدف عملیات: آزادسازی چندین ارتفاع مرزی و تصرف ارتفاعات مشرف به شهر مندلیمنطقه عملیاتی: غرب سومار و ارتفاعات مسلط بر مندلینیروهای عمل کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران ۵) عملیات محرمرمز عملیات: یا زینب (سلام الله علیها)هدف عملیات: آزادسازی جبال حمرین در جنوب دهلرانمنطقه عملیاتی: شرهانی، زبیدات و بیات، جنوب‌شرقی عین خوشیگان‌های عمل‌کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران ۶) عملیات والفجر مقدماتیرمز عملیات: یا الله یا الله یا اللهوسعت منطقه عملیاتی: ۳۰۰ کیلومتر مربعهدف: انهدام نیروهای دشمنمنطقه عملیاتی: فکه ـ چزابهیگان‌های عمل کننده: ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۷) عملیات والفجر (۱)رمز عملیات: یا الله یا الله یا اللهوسعت منطقه عملیاتی: ۱۵۰ کیلومتر مربعهدف: انهدام نیروهای دشمن و آزادسازی بخشی از نوار مرزیمنطقه عملیات: شمال غربی فکهنیروهای عمل کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران ۸) عملیات والفجر (۲)رمز عملیات: یا الله یا الله یا اللههدف عملیات: خارج کردن شهرهای کردنشین میهن اسلامی از زیر آتش دشمن و آزادسازی ارتفاعات مهم منطقه و مسدودکردن راه ضدانقلاب و تصرف پادگان حاج عمرانمنطقه عملیاتی: حاج عمراننیروهای عمل‌کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران ۹) عملیات والفجر(۳)رمز عملیات: یا الله یا الله یا اللهوسعت منطقه عملیاتی: ۵۰ کیلومتر مربعمنطقه عملیاتی: مهرانهدف عملیات: تصرف و تأمین ارتفاعات زالو آب، ۳۴۳، نمه کلان بو کوچک و بزرگنیروهای عمل کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ۰۱) عملیات والفجر (۴)رمز عملیات: یا الله یا الله یا اللهوسعت منطقه عملیاتی: ۳۰۰ کیلومتر مربع از میهن اسلامی و ۷۰۰ کیلومتر مربع از خاک عراقهدف عملیات: آزادی‌بخشی از میهن اسلامی و ارتفاعات مهم منطقه و تصرف پیشرفتگی دشت شیلر، مسدودکردن راه ضدانقلاب که از راه شیلر انجام می شد، تصرف پادگان پنجوین و گرمک عراق و خارج ساختن مریوان از زیر دید و تیر دشمننیروهای عمل‌کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران ۱۱) عملیات خیبررمز عملیات: یا رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله)وسعت منطقه عملیات: ۱۱۸۰ کیلومتر مربعهدف عملیات: تصرف و تأمین جزایر مجنون و بخشی از هورالهویزهنیروهای عمل ‌کننده: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایرانشهید همت در ادامه همین عملیات پیروزمندانه پس از سالها جنگ و جهاد به ندای حق لبیک گفت و شربت شیرین شهادت را نوشید. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. سردار رحیم صفوی درباره همت چنین می گوید. 
50855165540594422079 مقاله ای کامل در مورد شهید همت

« او انسانی بود که برای خدا کار می‍کرد و اخلاص در عمل از ویژگی‍های بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه مأموریت‍ های سنگین برعهده ‍اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که درمقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، درمقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الکفار، رحماء بینهم» بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امرولایت اعتقادکامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می‍کرد که دستورات را باید موبه‍مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ می‍شد، از آن دفاع می‍کرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف،عبادی و نیایشگر داشت. »  

همسر شهید همت: به وصیت همت عمل نشد
ریحانه طباطبایی:۲۷ سال از رفتن شهید حاج‌ابراهیم همت می‌گذرد؛ شهید مجنون، فرمانده فتح‌المبین، بیت‌المقدس و خیبر و در این ۲۷ سال همسرش و فرزندانش با یاد او زندگی کردند و از هیچ ناملایمتی شکایت نکردند حتی از سخت‌ترین روزهای زندگی که مادر جوان ۲۵ ساله‌ای بود و دو پسر خردسال و خانواده‌ای که دور بودند. ۱۶ اسفند سال ۶۲ ساعت ۱۶:۳۰ دقیقه بعدازظهر شهید همت به همسرش زنگ زد و قول داد که حتما برای دیدن بچه‌ها هم که شده برای ۲۴ ساعت به مرخصی خواهد آمد، اما آن ۲۴ ساعت ۲۷ سال شد و او هرگز نیامد و از خوب یا بد حادثه ما نیز ۱۶ اسفند ساعت ۱۶:۳۰ به خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید همت زنگ زدیم تا با او درباره شهید همت گفت‌وگو کنیم.

 *** از آشنایی خود با شهید همت بگویید چه شد که با ایشان ازدواج کردید؟ آن زمان من دانشجوی دانشگاه اصفهان بودم که اعلام شد به مناطق کردنشین نیرو اعزام می‌کنند. این نیروها توسط سپاه و جهاد اعزام می‌شدند و من نیز برای رفتن اعلام آمادگی کردم. به مادرم تلفنی خبر دادم که به کردستان می‌روم اما او شهر کرد شنید و اعلام رضایت کرد برای رفتن، اما بعدها که متوجه شدند من به کردستان رفته‌ام، خیلی گریه کرد و پدرم نیز تا مدت‌ها به همین دلیل با من حرف نمی‌زد و فقط می‌گفت اگر پول می‌خواهد برایش بفرستم. پس از طی مسیری طولانی ما به پاوه رسیدیم، همه خیلی خسته بودیم و راه زیادی را طی کرده بودیم، سریعا در آنجا جلسه‌ای تشکیل شد و گفتند فردی به نام برادر همت می‌خواهد برای ما صحبت کند. ایشان آمدند و اتفاقا خیلی تند بودند و با بداخلاقی صحبت می‌کردند. شهید همت در جلسه صحبت‌هایی کردند و در ضمن اشاره کردند که اینجا اکثرا سنی هستند و برای همین شما به هیچ عنوان از حضرت علی و اموری که می‌تواند بین شیعه و سنی اختلاف‌افکنی کند سخن نگویید. پس از آن یک روحانی سنی نیز در آن جلسه حضور پیدا کرد و صحبت‌ها ادامه یافت. من همیشه عادت داشتم در انتهای سخنانم می‌گفتم به علی قسم و در آن جلسه نیز ناخودآگاه از این تکیه کلام استفاده کردم و اتفاقا پس از آن جمله روحانی سنی جلسه را ترک کرد و من نمی‌دانم به خاطر حرف من بود یا کلا جلسه را‌ترک کردند اما هرچه بود باعث عصبانیت برادر همت شد. من از این حرف بسیار رنجیدم و پس از اتمام جلسه رفتم در سراشیبی که آنجا بود و گریه کردم و حتی دلم می‌خواست که برگردم اما راه را بلد نبودم. پس از این حرف و برخورد، شهید همت از من خواستگاری کردند که من آن را رد کردم و یک سال‌و‌نیم با هر زبانی از من خواستگاری می‌کردند، من جواب رد می‌دادم. زمانی نیز که جواب مثبت دادم از روی عشق و علاقه نبود بلکه به خاطر تفکرات همت و عملکرد ایشان، با ایشان ازدواج کردم. حتی وقتی تلویزیون نشانش می‌داد به مادرم می‌گفتم این همان پسره است که از من خواستگاری کرده و از او بدم می‌آید و با حرص تلویزیون را خاموش می‌کردم. اما وقتی سر زندگی رفتیم من دیدم که به واقع ایشان چقدر خوب هستند، چقدر متفاوت هستند و چقدر متفاوت از دیگران بودند، واقعا حیف بود که ایشان شهید نمی‌شدند و در این شرایط زندگی می‌کردند. به هرحال برای ازدواج کلی برایش خط و نشان کشیدم که من اهل سوختن و ساختن نیستم، سریع طلاق می‌گیرم و کلی از این حرف‌ها و ایشان نیز همه را قبول کردند و گفتند امیدوارم در زندگی همانی باشم که می‌خواهید. پس از آن ما در ۱۶ ربیع‌الاول رفتیم یک حلقه عقیق خریدیم به قیمت ۱۸۰ تومان که وقتی پدرم شنید بسیار ناراحت شد و به ابراهیم زنگ زد که شما یک حلقه بهتر بخرید من پول آن را می‌دهم که پاسخ داد دعا کنید حق همین حلقه را بتوانم ادا کنم. ایشان واقعا خوب بودند آنقدر خوب که نمی‌توانم بیان کنم. به قول خانم شهید آوینی که می‌گفتند وقتی از آوینی سخن می‌گویم گویا که او را از ملکوت به خاک کشیده باشم؛ من نیز چنین احساسی درباره ایشان دارم.  چه خاطراتی از ایشان دارید، از خصوصیات اخلاقی و رفتاری شهید همت بگویید؟ ما باهم خیلی زندگی نکردیم که الان بتوانم خاطره زیادی تعریف کنم. از عقد ما تا شهادت ایشان ۲ سال طول کشید و قبل و در واقع آن دو سال و چند ماه اوج عملیات‌ها بود. اما ایشان به واقع یکی از با اخلاق‌ترین، با شرف‌ترین و پاک‌ترین انسان‌های روی زمین بودند. هنگامی که من مهدی را باردار بودم در دزفول بودیم و در خیابان آفرینش زندگی می‌کردیم. ایشان به من التماس می‌کردند که به اصفهان برگردم. دلیلشان این بود که تا وقتی من آنجا و نزدیک به عملیات هستم نمی‌توانند به طور کامل روی جنگ تمرکز کنند و نگران ما خواهند بود و این را خیانت به جنگ می‌دانستند و می‌گفتند من نیز با ماندنم به جنگ خیانت کرده‌ام. پس از به دنیا آمدن پسر اولم گفتم بهشان که من از حق خودم می‌گذرم و خیلی مسایل را کوتاه آمدم اما از حق پسرم نمی‌گذرم و باید نزدیک پدرش باشد. باز ما برگشتیم پیش ایشان و آن روزها نیز حوادث و اتفاق‌ها خیلی وحشتناک بود. یک بار در خانه نبودم و در هنگام برگشت دیدم که خانه کاملا بهم ریخته است، گویا کار منافقین بوده و می‌خواستند ببینند از نقشه‌های جنگ چیزی در خانه است یا خیر؟ یک بار مهدی مریض شد ما به بیمارستان رفتیم، چون تپل بود نمی‌توانستند رگش را برای سرم پیدا کنند و شهید همت در بیمارستان گریه می‌کرد که چرا بچه‌دار شده و نمی‌تواند به بچه‌هایش رسیدگی کند. مهدی با پدرش خیلی غریبه بود و بیشتر من را می‌شناخت و شهید همت نیز عاشق بچه‌هایش بود اما پسرش با او غریبه بود و همین نیز باز باعث می‌شد ابراهیم گریه کند و بگوید که خدا صدام را لعنت کند که سبب شده ما برای بچه‌هایمان غریبه باشیم. مصطفی در اسلام‌آباد غرب متولد شد، پیش از به دنیا آمدنش من برای بچه به خرید رفتم، وقتی خرید‌ها را نشان شهید همت دادم او نگاه هم نمی‌کرد، خیلی ناراحت شدم و با خود می‌گفتم که با من خرید که نمی‌آد، هیچ نگاه هم نمی‌کند و خیلی عصبانی بودم که دیدم ایشان گریه می‌کند و گویا نیز فهمید بود من به چه فکر می‌کنم. گفت حلالم کن ژیلا، دلیل اینکه با تو نیامدم این است که نمی‌خواستم نیروها این تصور را کنند که ما با زنهایمان اینجا هستیم و خرید می‌رویم و آنها دور از خانواده در منطقه تنها شده‌اند. یک بار نیز با هم در ماشین بودیم و هر دو خیلی خسته و خوابمان برد، وقتی متوجه شد خیلی عصبانی شد و گفت اگر می‌دانستم تو می‌خوابی من نمی‌خوابیدم که تا مردم و نیروها نگویند این‌ها با راننده همه جا می‌روند و در ماشین نیز می‌خوابند. شهید همت خیلی با دیگران فرق داشت. ایشان خیلی انسان معتقدی بودند و دیدگاهشان نسبت به خانم‌ها نیز خیلی احترام‌آمیز بود و حتی اعتقاد داشتند به زنان کفار نیز نباید بی‌حرمتی کرد. در عملیات بستان وقتی به منطقه بستان می‌رسند و می‌بیند چه بلایی سر زن‌های آن منطقه آمده شدیدا منقلب می‌شوند و به قول خودشان تکلیف عملیات همان جا معلوم می‌شود. چندی پیش در یک سایت خواندم که نام همسر شهید همت ژیلا بوده و این موضوع را به مسخره گرفته بودند و دستاویزی برای توهین، به یاد می‌آورم که شهید همت به من گفت در عملیات وقتی می‌گویند یا زهرا یاد تو می‌افتم و من هم گفتم اگر می‌خواهی می‌توانم نامم را عوض کنم و زهرا بگذارم اما او گفت نه تو همان خواهر ژیلای من هستی.  آخرین تماس ایشان کی بود و آیا قبل از شهادتشان ایشان را دیدید؟ آخرین تماس ایشان دوشنبه ۱۶ اسفند ساعت ۱۶:۳۰ بعد از ظهر بود یعنی درست ساعتی که شما برای انجام گفت‌وگو با من تماس گرفتید. به یاد دارم که یکی از دوستانم نیز خانه ما بود و خیلی نمی‌توانستم راحت صحبت کنم. پای تلفن از دلتنگی‌هایش گفت و من نیز گفتم شده ۲۴ ساعت بیا که ببینمت. گفتن امکان نداره اما شما بیایید و من نیز از خدا خواسته قبول کردم. اما بعد گفتند که همه کارهایشان را درست می‌کنند و خودشان خواهند آمد. من خیلی خوشحال شدم و شروع کردم به مرتب کردن خانه و آماده کردن همه چیز برای حضور ایشان. یک چند روزی گذشت و خبری از آمدنشان نشد و من نیز بر این گمان بودم که خواهند آمد در حالی‌که سه روز از شهادتشان گذشته بود و من نیز خبر نداشتم. آن روز مهدی از ایوان خانه مادرم سر خورد و سرش شکست و من او را به بیمارستان بردم تا بخیه بزنند و در راه نیز مدام فکر می‌کردم که چه جوابی به پدرش بدهم. هنگام برگشت در مینی‌بوس بودیم که رادیو خبر شهادت ایشان را اعلام کرد و من شدیدا شوکه شدم و شروع کردم به ضجه زدن و گریه کردن. خیلی وحشتناک بود، خصوصا زمانی که جنازه را در سردخانه دیدم؛ جنازه‌ای که سر نداشت. وقتی خبر شهادت ایشان آمد من ۲۵ سالم بود با دو بچه ۱۶ ماهه و دو ماهه و اتفاقا سه روز بعد از آن نیز خبر شهادت برادر کوچکم که ۱۷ ساله بود را شنیدم.  سال‌های بی شهید همت چگونه گذشت؟ زن در جامعه ما مظلوم است و حتی در جنگ نیز در حق او جفا شد و آن‌طور که باید به فداکاری‌های او پرداخته نشد. من هنگام ازدواج دانشجوی شیمی اصفهان بودم. در یک خانواده تحصیلکرده که تمام خواهران و برادرانم از تحصیلات عالیه برخوردار بودند بزرگ شده بودم. مادرم نیز زنی تحصیلکرده بود و همیشه در خانه می‌گفتند زن و مرد از حقوق مساوی برخوردار هستند. حال من همسر شهید شده بودم و باید هر ماه می‌رفتم حقوق شوهرم را از پدرشوهرم که فردی پیر بود می‌گرفتم. ایشان فرد عزیز و محترمی بودند اما برای من خیلی سخت بود که بخواهم حقوقم را از ایشان بگیرم. باید از قم به اصفهان می‌رفتم و با دو بچه شیرخواره و کوچک این کار خیلی سخت بود. حتی گاهی در ترمینال پوشک بچه‌ها را عوض می‌کردم یا شبانه با دو بچه سوار ماشین می‌شدم و به قم برمی‌گشتم و نمی‌دانم واقعا آن روزها چه جراتی داشتم. اما با همه این سختی‌ها وقتی خانه‌ام آماده شد و خواستم دو خط تلفن بخرم و به بچه‌ها هدیه کنند به من گفتند باید رضایت قیم را داشته باشم در حالی‌که من آنها را بزرگ می‌کردم و از حق خودم نیز می‌خواستم به بچه‌هایم بدهم. به هرحال انسان باید برای حق خودش تلاش کند و زنان ما نیز در حال حاضر به این جایگاه رسیده‌اند و در همه صحنه‌ها حضور دارند و زنان آزادیخواه و قوی هستند.  سخت‌ترین روزها چه روزهایی بودند؟روزهایی که بچه‌ها مریض می‌شدند روزهای سختی بودند و…  چرا شهید همت در گلزار شهدا در تهران دفن نشدند و به اصفهان منتقل شدند؟ ایشان خودشان وصیت کرده بودند که در تهران و گلزار شهدا دفن شوند و آن‌طور که من شنیدم بار آخر که بر سر مزار شهدا در بهشت زهرا رفتند به آقای محسن رضایی نیز این مساله را گفتند و حتی جای قبرشان را نشان دادند اما خانواده ایشان برخلاف وصیتشان عمل کردند و جنازه‌ ایشان را به بهشت‌ شهررضای اصفهان بردند. 

پدر بزرگوارش می‍گوید :

« محمدابراهیم از سن ۱۰ سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز ونشیب‍های سیاسی ونظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفرطولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگی‍هایش تا پگاه، به نماز ونیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی ‍آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی‍گرفتی.»این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا ونیایش برنداشت. نماز اول وقت را برهمه چیز مقدم می‍شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب وخوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانواده‍اش به شهرضا می‍رفت، درآنجا لحظه‍ای از گره‍ گشایی مشکلات و گرفتاری‍های مردم بازنمی‍ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق‍الله بود. 
شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود.او بسان شمع می‍سوخت و چونان چشمه‍ساران درحال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی‍ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‍بخشید و با همان کم، قانع بود و درپاسخ کسانی که می‍پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می‍گفت: « من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است! »او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول‍مدیریت احترام می‍گذاشت و عمل می‍کرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‍کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‍نمود بازخواست می‍کرد و کسی را که خوب عمل می‍کرد تشویق می‍نمود.بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می‍رفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر کشورهای اسلامی بسیار می‍اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول ص درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.از ویژگی‍های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‍ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‍کرد. « من خاک پای بسیجی‍ها هم نمی‍شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‍شدم.»وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت می‍آوردند سؤال می‍کرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می‍خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی‍شد دست به غذا نمی‍زد.شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار واستقامت کم‍نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی‍اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‍گفت، عمل می‍کرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‍گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته. امداد غیبی از زبان شهید همت نیمه شب بود و صدای تیر اندازی از اطراف مقر به گوش می‌رسید. با هماهنگی فرمانده، بچه‌ها را داخل سنگر مستقر کردیم.کمی بعد من و سه نفر دیگر از برادران مأمور شدیم که به اطراف مقر برویم و پس از شناسایی بر گردیم. تاریکی و سکوت بر همه جا حاکم بود و تنها صدای نفس‌هایمان را می‌شنیدیم. سکوت چنان بر همه جا مستولی شده بود که گویی در این دنیا هیچ کس وجود ندارد.به آرامی جلو رفتیم و هوشیارانه اطراف را زیر نظر داشتیم. ناگهان تعدادی از نیروهای دشمن را دیدیم و بی درنگ آن‌ها را به رگبار بستیم. چند نفر از آن‌ها زخمی شدند و بقیه که فکر می‌کردند، تعداد ما خیلی زیاد است، پا به فرار گذاشتند. با این که تعدادمان خیلی کم بود، به یاری خدا آن‌ها را فراری دادیم.۵/ ۵/ ۱۳۶۲ *برادرم «رمضان» می گفت: «یک بار نیروهای عراقی با هواپیما بمب های شیمیایی متعددی اطراف ما ریختند. هنوز لحظاتی از بمباران نگذشته بود که ناگهان احساس کردیم باد تندی شروع به وزیدن کرد. همه جا را گرد و خاک شدیدی فرا گرفت. باد، مواد شیمیایی را که از بمب ها متصاعد می شد به طرف خط عراقی ها که فاصله ی چندانی با ما نداشت می برد و ما شاکر از این امداد غیبی الهی، شاهد هلاکت و شیمیایی شدن نیروهای بعثی به دست خودشان بودیم.

ناگهان احساس کردیم باد تندی شروع به وزیدن کرد. همه جا را گرد و خاک شدیدی فرا گرفت. باد، مواد شیمیایی را که از بمب ها متصاعد می شد به طرف خط عراقی ها که فاصله ی چندانی با ما نداشت می برد و ما شاکر از این امداد غیبی الهی، شاهد هلاکت و شیمیایی شدن نیروهای بعثی به دست خودشان بودیم

*  چند شب قبل از حمله، نیروهای تخریب چی در حال خنثی سازی میدان مین برای باز کردن معبری برای عبور بچه ها بودند، که ناگهان به نیروهای گشتی دشمن برخورد کردند. آنها ساکت روی زمین دراز کشیدند و شروع به خواندن آیه «وجعلنا من بین ایدیهم سداً و…» کردند.بچه ها می گفتند عراقی ها تا چند قدمی ما آمدند، ولی ما را ندیدند؛ حتی یکی از آنها با پوتین روی دست یکی از ما پا گذاشت، ولی باز هم نفهمید. عراقی ها بدون اینکه بویی از ما ببرند بازگشتند. *

 

ما در صحنه های جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم. در عملیات “روح الله” در جبهه نوسود، یک شب قبل از عملیات در تاریخ دهم تیرماه ۱۳۶۰ یکی از برادرهای رزمنده ی ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و می فرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شما است! این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر در مسجد نودشه گفت که امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرموده اند. تمام برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت می کنیم تا برویم با عراقی ها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرموده اند. من با اصرار، آنها را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حمله ای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگهای جهان بی سابقه باشد و پیروز شدند. یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم می گفت: به نظر من شما حداقل با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر می گفتید تمام کوهها داشتند با شما تکبیر می گفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!«فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد ۱۳۶۱» 

 حاج همت با نگاهی به اطراف از غبطه خوردن خود نسبت به رزمندگان گفت: “دیگر از خودم خجالت می کشم. این همه بسیجی و رزمنده با اخلاص به لشکر می آیند و با این حالت عرفانی به شهادت می رسند و من هنوز حتی مورد اصابت ترکش کوچک هم قرار نگرفته ام”

 


58120182232222274665229198709615317186110 مقاله ای کامل در مورد شهید همت

 رحمت سرشار خداوند متعال بر شهدای فضیلت، شهدایی که با نثار خون خود، درخت با برکت اسلام را آبیاری نمودند.( مقام معظم رهبری)یکی از فرماندهان سپاه که در شمار بهترین ها بود، شهید بزرگوار، حاج همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود. او که دست پرورده فرمانده بزرگی چون شهید بروجردی در منطقه شمال غرب بود، با کوله باری از تجربه جنگ کردستان با مسئولیت فرماندهی سپاه پاوه به منظور تاسیس و تشکیل تیپ ۲۷حضرت رسول (ص)، همراه با دیگر فرماندهان اعزامی از کردستان به جنوب آمد و در عملیات فتح المبین به عنوان رئیس ستاد تیپ، ارزش های والای خود را به نمایش گذاشت.شهید همت از همان ابتدا افتخار می کرد که با الهام از فرماندهی عالی شهید بروجردی در کردستان پا به عرصه جنگ جنوب گذاشته است و توانایی های او زمانی متجلی شد که سردار بزرگ لشکر۲۷حاج احمد متوسلیان در لبنان به اسارت دژخیمان اسرائیلی درآمد و پرچم هدایت و فرماندهی سکان این کشتی موج شکن به دست حاج همت افتاد.

فرمانده پیشتاز

جنگ داخلی کردستان به وجود آورنده چندین فرمانده بزرگ از جمله حاج همت بود که توانست در طول چندین عملیات بزرگ با مهارتش در میدان نبرد و با تاکتیک دقیق خود، عرصه را بر ارتش کشوری که بیشترین هزینه ها و کمک تسلیحاتی متحدان را دریافت کرده بود، تنگ کند.

شهید همت از همان ابتدا افتخار می کرد که با الهام از فرماندهی عالی شهید بروجردی در کردستان پا به عرصه جنگ جنوب گذاشته است و توانایی های او زمانی متجلی شد که سردار بزرگ لشکر۲۷حاج احمد متوسلیان در لبنان به اسارت دژخیمان اسرائیلی درآمد و پرچم هدایت و فرماندهی سکان این کشتی موج شکن به دست حاج همت افتاد

لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) لشکری با تجربه بود. با اینکه رزمندگان این لشکر اغلب از شهر تهران و قشرهای مختلف جامعه در آن شرکت داشتند، احساس های تند، منطق قوی و تهور عاقلانه در این لشکر حاکم بود و دورنمای بهتری را در کسب موفقیت عملیات ها از خود بروز می داد. رزمندگان تهرانی به اندازه بزرگی و پیچیدگی محلات تهران در بعد فرهنگی از افکار گونه گون و متفاوتی برخوردار بودند. در چنین وضعیتی ایجاد تفاهم در بین رزمندگان، فرماندهان رده ها و هماهنگی با مسئولان کشور، که نقشی در تحرکات سیاسی داشتند، انصافاَ ، خود فرماندهی مستقلی را می طلبید. شهید همت با دوراندیشی منحصر به فرد، این لشکر را از جاده مدارا و سعه صدر خود با درایت و تدبیر خاصی عبور می داد.اختلافاتی که احیاناَ براساس سلیقه ها در لشکر رخ می داد، گاهی چنان پیچیده می شد که نیاز به شناخت عملکرد در مصلحت بود و او مصلحت ها را به نفع ارتقاء و حفظ و انسجام لشکر، خوب می شناخت و بر آن اساس اقدام می کرد. اگر کمی احساس می کرد لشکر از نظر روحی دچار ضعف شده است با یک سخنرانی و حضور به موقع در صحنه و گرم گرفتن با رزمندگان، اعم از کادر یا بسیجی، روحیه لشکر را بازسازی می کرد. افسوس که زبان و قلم در معرفی فرماندهانمان قاصر است و نه تنها نتوانستیم آن گونه که شایسته وجود آنان است به جهانیان، بلکه حتی به مردم خود بشناسانیم.

16243771398033891961611702321894222267182 مقاله ای کامل در مورد شهید همت

وامدار بسیجیان

سید علیرضا ربیعی هاشمی یکی از همرزمان شهید همت درباره این شهید بزرگوار می گوید: جلسات زیادی شاهد طرح های عملیاتی بوده ام. حاج همت با بیانی شیوا و استعداد سخنوری در بین فرماندهان لشکر، گفت وگو کننده ای برجسته بود. این مطلب را هنگامی که برای اولین بار قبل از عملیات والفجر یک در قرارگاه نجف، جلسه مشترکی بین فرماندهان سپاه و ارتش تشکیل شده بود، دریافتم.او در آن جلسه پرثمرترین فرایندهای ذهنی را در زمینه طرح های نظامی ارائه داد. وی با اینکه تا آن زمان دوره های عالی فرماندهی و جنگ را ندیده بود، تمام تدابیر فرماندهی از رأس تا بدنه را در لشکر مد نظر قرار می داد و تمام اطلاعات را از تهیه برآورد اطلاعاتی، انجام فعالیت های مداوم اطلاعات رزمی، استفاده به موقع از اطلاعات، دادن اطلاعات در حد نیاز به واحدهای مربوط، هماهنگ کردن مخابرات، مهندسی، پشتیبانی رزمی، توجیه ودریافت گزارش های عملکرد آنها، هماهنگ ساختن تمام مراقبت های تأمینی تاکتیک  گردان ها هنگام نبرد، شناسایی دقیق زمین، جو و دشمن، راه های تدارکاتی و مشخص کردن تمام مجهولات زمین و دشمن را کاملاَ برای آمادگی عملیاتی گسترده برای رده ها مانند یک فرمانده نظامی کهنه کار توجیه می کرد.آنچه مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد این بود که حاج همت با مشغله ای که جنگ برایش به وجود آورده بود، کمتر مطالعه داشت یا از مشاوره استفاده می کرد؛ در عین حال، علاوه بر طرح ها و برنامه های جنگ، رویدادها و پیچیدگی اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی را با آمیزه بی نظیری از ذکاوت و دانش مورد بحث قرار می داد.زمانی در یکی از نیمه های شب در قلاجه در مسیر جاده مشغول صحبت کردن بودیم، او بسیار در خود فرو رفته بود. آن شب فضای ملکوتی بر فراز چادرها، درختان و سنگلاخ های قلاجه پرتو افکنده بود. خیل رزمندگان که عدد آنها فقط با وسعت بصیرت خداوند متعال قابل شمارش بود در حال ادای نماز شب و راز و نیاز با او بودند. حاج همت با نگاهی به اطراف از غبطه خوردن خود نسبت به رزمندگان صحبت به میان آورد و این جمله را گفت: دیگر از خودم خجالت می کشم. این همه بسیجی و رزمنده با اخلاص به لشکر می آیند و با این حالت عرفانی به شهادت می رسند و من هنوز حتی مورد اصابت ترکش کوچک هم قرار نگرفته ام.

از آنجا که ما اعتقاد داریم بهترین ها نخستین کسانی هستند که در جنگ اسلام علیه کفر مورد انتخاب خداوند قرار می گیرند و به شهادت می رسند، خورشید خیبر نیز یکی از بهترین ها بود

همان جا احساس کردم این جمله حاج همت با اخلاص تمام از متن کردار و از درون جان و از صمیم قلب بر زبانش آمد. یک لحظه به چهره اش در آن تاریکی شب نگاهی انداختم. احساس کردم آتش نگاه و دل بی قرارش در آن سحر و آسمان پرستاره، شوق وصل رخ یار را انتظار می کشد.از آنجا که ما اعتقاد داریم بهترین ها نخستین کسانی هستند که در جنگ اسلام علیه کفر مورد انتخاب خداوند قرار می گیرند و به شهادت می رسند، خورشید خیبر نیز یکی از بهترین ها بود.

زندگی نامه شهید حاج محمد ابراهیم همت

شهید حاج محمد ابراهیم همت در دوازدهم فروردین سال ۱۳۳۴در شهرضا در خانواده ای متدین و مستضعف به دنیا آمد و در بطن مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلی و زیارت قبر سالار شهیدان شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.

6389216851482472392541041271671011371213334 مقاله ای کامل در مورد شهید همت

محمد ابراهیم در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد، در دوران تحصیل از هوش و استعداد زیادی برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را به پایان رساند، هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست می آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک می کرد.شهید حاج محمد ابراهیم همت پس از پایان دوران سربازی که در لشکر توپخانه اصفهان سپری شد، شغل معلمی را برگزید و در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم پرداخت.شهید همت، عارفی وارسته و ایثارگری سلحشور بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای حضرت احدیت شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت. وی پس از شروع جنگ تحمیلی به صحنه کارزار وارد شد و طی سالیان حضور در جبهه های نبرد خدمات شایان توجهی از خود برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او فرماندهی مدیر و مدبر بود. بینش سیاسی بعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می رفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی زیر سلطه دشمن بسیار می اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول خدا(ص) در ستیز بوده است. داستان ازدواج شهید همت از زبان همسرشیک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: “این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌کشم.” فردای آن شب خبر رسید همت آمده است.بر اساس گزارش مستندی که شب گذشته از سوی شبکه دوم سیما منتشر شد و توسط خبرگزاری برنا بازنشر شده؛ همسر شهید همت یکی از دانشجویان داوطلب اعزامی از اصفهان به پاوه بود که تابستان ۱۳۵۹ وارد این شهر شد و همراه دیگر خواهران مستقر در کانون فرهنگی سپاه و جهاد پاوه به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداخت. او در مهرماه همان سال، پس از اتمام مأموریت خود به اصفهان بازگشت و در اواخر تابستان سال ۱۳۶۰ بار دیگر راهی پاوه شد و فعالیت خود را از سرگرفت.همت مدتی پس از بازگشت از سفر حج به خواستگاری اش رفت. خود وی شرح سامان گرفتن زندگی مشترک خود را با حاج همت چنین تعریف می‌کند: ” با یکی دو نفر از دوستان خود عازم کرمانشاه شدیم، آموزش و پرورش آن‌جا ما را به پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم هوا تاریک شده بود. باران می‌بارید. یک‌راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. همت آن ‌جا نبود. گفتند به سفر حج رفته است. در اتاق خواهران مستقر شدیم و از روز بعد کار خود را در مدارس پاوه آغاز کردیم. آن زمان شهر رونق بیشتری پیدا کرده بود و بخش عمده‌ای از منطقه پاک ‌سازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی توسط شهید ناصر کاظمی و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.سفر حج ایشان حدود بیست روز به طول انجامید. در این فاصله به اتفاق خواهران اعزامی خانه‌ای برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب پیش از آمدن حاجی به پاوه خواب عجیبی دیدم. او بالای قله‌ای ایستاده بود و من از دامنه قله او را تماشا می‌کردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: “این خانه را برای تو می‌سازم، هر وقت آماده شد دست تو را می‌گیرم و بالا می‌کشم.” فردای آن شب خبر رسید همت آمده است. یکی-دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم. گفتند کسالت دارد و همت به جای ایشان آمد. حالا دیگر او را حاج همت صدا می‌زدند. چند دقیقه‌ای پس از شروع سخنرانی ایشان، برادری از سپاه آمد و خبر درگیری مناطق اطراف پاوه را داد. حاجی عذرخواهی کرد و مدرسه را ترک گفت.دو روز بعد همسر یکی از برادران اعزامی از اصفهان، که در آموزش و پرورش فعالیت می‌کرد و ارتباط صمیمانه‌ای با حاج همت داشت، به محل سکونت ما آمد و درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد، بهانه‌ای آوردم و پاسخ منفی دادم.
آن خانم اصرار کرد و از خلق و خوی شهامت، اخلاص و فداکاری حاجی تعریف کرد و گفت: “دیگران روی شهادت و گواهی همت قسم یاد می‌کنند.” گفتم روی این موضوع فکر می‌کنم. دو یا سه روز بعد در خانه همان خانم و همسرشان با همت حرف زدیم. او نشانی منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد. در آن ایام سپاه پاوه همچنان مشغول پاک ‌سازی روستاهای مرزی از لوث گروهک‌ها و عراقی‌ها بود و چون او نقش عمده‌ای در فرماندهی این عملیاتها داشت قرار شد پس از اتمام عملیات راهی اصفهان شود.همزمان با انتقال تعدادی از شهدا به اصفهان فرصتی فراهم شد و حاجی در آن سفر همراه با خانواده خود برای گفتگو با پدر و مادرم به خانه ما رفتند. از آن‌جا که شخصیت حاج همت احترام برانگیز بود و علاوه بر آن از قدرت کلام خوبی برخوردار بود و محبت دیگران را نسبت به خود جلب می‌کرد، در اولین برخورد با خانواده من توانسته بود جای خود را باز کند.به دنبال موافقت هر دو خانواده حاج همت از اصفهان با پاوه تماس گرفت. برادران مستقر در کانون، امکان سفر من به اصفهان را در اسرع وقت فراهم کردند. فردای همان روز که به اصفهان رسیدیم حاج همت به خانه آمد. خانواده ما قصد داشتند مراسم عقد و عروسی را به زمان خاصی بیندازند، اما ایشان با تبحری که در جا انداختن مطالب داشت گفت: ” برای یک مسلمان هیچ روزی بهتر از ولادت بنیانگذار اسلام نیست.” و با این جمله قرار عقد را برای دو روز بعد، یعنی هفدهم ربیع‌الاول گذاشت.دلم می‌خواست خطبه عقد را امام خمینی(ره) بخوانند، این، یکی از آرزوهایی بود که زوج‌های جوان در آن روزها داشتند و در صورت انجام آن به خود می‌بالیدند. به حاج همت پیشنهاد کردم از دفتر امام وقتی بگیرند. ولی پیش از آن‌که درخواست خود را به طور کامل به زبان بیاورم حاجی از من خواست صرف ‌نظر کنم. او گفت: ” راضی نیستم روز قیامت جوابگوی این سؤال باشم که چرا وقت مردی را که متعلق به یک میلیارد مسلمان است به خودت اختصاص دادی.”قرار خرید گذاشته شد. حاج همت دست خانواده‌اش را جهت خرید برای من باز گذاشته بود، اما برای خودش جز یک حلقه ساده که قیمت آن به دویست تومان هم نمی‌رسید، خرید دیگری نکرد.مراسم عقد به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش برگزار شد. من با لباس ساده سرسفره حاضر شدم. حاجی نیز یک دست لباس سپاه به تن کرده بود. میهمانان مجلس، اعضای هر دو خانواده و تعدادی از دوستان من و حاجی بودند. مراسم با صلوات و مدیحه‌سرایی برگزار شد، هر چند که این‌چنین رسمی در میان اقوام و خانواده ما معمول نبود. 

 در طول هشت سال دفاع مقدس بسیاری از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام به درجه رفیع شهادت نائل شدند ، کسانی همچون شهید باکری ها و شهید عباس کریمی ها که آنها نیز در همین ایام سالگرد شهادتشان است. 
برای تجلیل از شهید همت ، به سراغ همسر و سه تن از همرزمان او رفته ایم تا روایتی متفاوت از زندگی و نحوه شهادت حاج ابراهیم همت را بازگو کنند.همسر شهید همت: صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با ۲ ساعت تاخیر آمد. گفت: ماشین خراب شده حاجی. باید بردش تعمیر. 
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد. داد زد و گفت: برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الان معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ آخر من به تو چی بگویم؟ 
من از خوشحالی توی پوست خود نمی گنجیدم. چون ابراهیم ۲ ساعت دیگر مال من بود. روزهای آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبانی بود ، خیلی عصبانی بود آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها که گذاشته بودیمشان گوشه اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند ، گریه می کرد. یک بار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهایش را در بیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید نه. گریه اش فقط برای این است که می خواهد بیاید بغل من. 
گفت زیاد به خودت مغرور نشو دختر! اگر این صدام لعنتی نبود ، بهت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. 
با بغض گفت: خدا لعنتت کند ، صدام ، که کاری کردی بچه مان هم نمی شناسدمان. 
ولی آن روز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش. می آمد جلوی ابراهیم ، اداهای بچگانه درمی آورد می گفت بابایی د. 
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد. ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. 
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم. عصبانی شدم گفتم تو خیلی بی عاطفه ای ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی ، حالا هم که به این بچه ها. جوابم را نداد. رویش را کرد آن ور. 
عصبانی تر شدم گفتم با تو هستم مرد ، نه با دیوار. 
رفتم روبه رویش نشستم. خواستم حرف بزنم که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده. 
گفتم حالا من هیچی ، این بچه چه گناهی کرده که…. 
رفتنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دور ما می چرخید ، قربان صدقه مان می رفت ، می گفت ، می خندید ، ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند ، خیالش راحت بشود و برود. 
مارش حمله که از رادیو بلند شد ، گفت عملیات در جزیره مجنون است. به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده ، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم اینجا؟ 
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت همه شان به جز یک نفر شهید شده اند. 
گفت چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند. 
عملیات خیبر را می گفت ، در جزیره مجنون. تعدادشان ۱۳ نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش ۳ تا نقطه گذاشت. گفتم کیه این چهاردهمی! گفت: نمی دانم. 
لبخند زد و نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن ۱۴ و آن ۳ نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند ، چون نرفت مثل هر بار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین ببندد. نشست دم در ، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانه عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود. توی راه می خندید. به مهدی می گفت بابا تو روز به روز داری تپل و مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟ 
اصلا نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت. 
می گفت: اینقدر نخور بابا ، خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟ 
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد ، یکی از بچه ها را داد دستش ، ازش تشکر کرد ، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی ، که آنجا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست. 
به من گفت ، مثل همیشه حلالم کن ، ژیلا. 
خندید و رفت. 
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم و نگاهش کردم که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت می رفت. که چطور داشت از دستم می رفت و چقدر آن لباس سبز بهش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش ؛ نشد ، نرفتم ، نخواستم. به خود می گفتم بازمی گردد. مطمئنم. 
اما حالا آمدم معراج شهدا و بالای تابوتش نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم است. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظرش باشم. اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هر کسی مرا می دید ، می فهمید حال عادی ندارم و خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم ، التماسش می کردم ، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی ، بی معرفت. 
دو سه بار غش کردم ، آن هم من که هرگز فکرش را نمی کردم توی سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد. 
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمتهای شما برای مادرتان است. 
به من می گفت من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند. 
می گفتم چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان با هم. 
می گفت تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلایی توی زندگی شان پیدا شود. مطمئنم از همه نظر ، حتی عاطفی ، تامین شان می کنی ، ژیلا. 
می گفت خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟ 
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد ، با برادرش ، جلو نیامد بام حرف بزند. 
به برادرش گفتم چرا ابراهیم نمی آید جلو؟ 
گفت از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد. 
خودش می دانست ، هنوز هم می داند ، که طعم زندگی با او را اصلا از جنس دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی. 
می گفتم اگر بهتر از من ، بسازتر از من گیر آوردی چی؟ 
می گفت قول می دهم ، مطمئن باش که فقط منتظر تو می مانم. 
خدا وعده بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقین دارم ابراهیم جفت نیکوی من است. 
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم ، وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید. 
گاهی حتی با دوستهام شوخی می کنم می گویم من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چند تا از زنهای شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.محسن رضایی: اولین باری که درجنگ به کسی عنوان سیدالشهداء دادند در همین عملیات خیبر بود برای «حاج همت»درس می دادم آنجا ، شیمی ، الان هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته و اصلا ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مامن دوستهای ابراهیم و خانواده هاشان. 
یک بار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ما. 
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید و نه من. دم صبح ، نزدیک اذان ، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگه دار ساکتش کن! 
خوابم نبرد. مطمئنم ، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت. دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده. به خودم گفتم این حالت حتما از نشانه های قبل از مرگ بچه است. خیلی ترسیدم. آفتاب که زد ، بی قرار و گریان ، بلند شدم رفتم دکتر. 
دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست. 
حضورش را گاهی این طور حس می کردیم. او همه جا با من است ، او همه جا با ماست ، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت ، درآن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود: سلام بر همسر مومن و مهربان و خوبم. 
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود ، ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی ، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه است. از همه شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.اکبر حاج محمدی: ما گردان ۴۱۰ بودیم ، از لشکر ۴۱ ثارالله (ع)… صبح آن روز ، به گمانم نزدیک ساعت ۸ ، سید حمید میرافضلی و حاج همت آمدند برای بازدید خط. فرمانده لشکرمان حاج قاسم سلیمانی و رضا عباس زاده هم بودند. حاج همت را من هنوز درست نمی شناختم. به من گفت بروم پیامی را از بی سیم به یکی از تیپهای لشکرش ابلاغ کنم و زود برگردم. سیدحمید نشسته بود ترک موتور حاج همت. رفتم ابلاغ کردم و سریع برگشتم. نبودند! نه سید ، نه حاجی. گفتم: کجا رفته اند؟ گفتند: همین الان رفتند. بعد فهمیدم با هم رفته اند به طرف چهارراه مرگ ، توی خود جزیره جنوبی مجنون.مهدی شفازند: سوار بر موتورهایمان ، راه افتادیم. موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاج محمدی نشسته بود ، از جلو می رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم دو ، سه متری بیشتر نبود. سنگر پایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط ، باید از پایین پد می رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می شد دور و شتاب موتور کم بشود. البته این ، کار هر روزمان بود. عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد ، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه شان می خورد ، تیر مستقیمش را شلیک می کرد. ما موتورها را با گل مالی بدنه شان استتار کرده بودیم ، با این حال عراقی ها باز ما را می دیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود. 
موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من می گفت الان گلوله شلیک می شود. 
رو به حاج همت گفتم: حاجی! این جا را پرگازتر برو! در یک آن ، گلوله شلیک و منفجر شد. دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. 
صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلا چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی ها همسفر بوده ام. در یک لحظه ، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. ۲جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همین مسیر آمده بودم. اینجا که جنازه ای نبود. پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی دانم شاید آن لحظه دچار موج گرفتگی شده بودم. 
شاید هم این کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم ، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمی شد. در یک آن ، همه چیز یادم آمد! عرق سردی روی پیشانی ام نشست. رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمی توانستم باور کنم که این ، جسد سیدحمید است. از لباس ساده اش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم همت و سیدحمید ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشمهای زیبایشان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد ، بهترین چیزش را می گیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آنها؟!محسن رضایی: در تماس بی سیم با فرمانده قرارگاه جزیره جنوبی ، گفتم حاجی چطوره؟ وضع اش را سریع بگو. گفت گفتنی نیست. گفتم ولی تو به من می گویی. چی شده؟ گفت همت شهید شده! نتوانستم بایستم. نشستم… عراقی ها حتی جشن گرفتند. توی رسانه هاشان با خوشحالی اعلام کردند یکی از فرمانده های قوی ایران را کشته اند. اولین باری که در جنگ به کسی عنوان سیدالشهداء دادند ، در همین عملیات خیبر بود برای «حاج همت».  
           فرزند شهید همت: افراد بزرگ همیشه مظلوم هستند.
فرزند شهید همت گفت: انسانهای بزرگ همواره مظلوم هستند و شهید همت هم از همین دسته افراد بود. “محمد مهدی همت” افزود: نام حاج ابراهیم همت برای همیشه در تاریخ ایران باقی ماند و این بسیجی‌ها بودند که اسم همت را جاودانه کردند. وی تصریح کرد: شهید در دوران زندگی خود هر کاری را برای رضای خدا انجام می‌داد و رضایت خداوند برایش بسیار مهم بود، چرا که رضایت خلق و خشنودی مردم را در رضا و خشنودی خدا می‌دانست. وی اظهارداشت: شهید همت به بسیجیان عشق می‌ورزید و در عملیات‌ها همواره به بسیجیان اهمیت می‌داد تا مبادا خسته و گرسنه بمانند. وی خاطرنشان کرد: شهید همواره عشق به خط اول جبهه و مقدم داشت و در جبهه با خدا عهد کرده بود تا به مقام اولیاء الله شدن نرسد از دنیا نرود. وی به روحیه دینداری شهید اشاره کرد و گفت: او همیشه غرق در عرفان و ایمان بود و هیچ گاه به پست و مقام اشاره نمی‌کرد. ولی‌الله همت برادر شهید همت گفت: شهید همت مشتاقانه برای پیروزی انقلاب تلاش می‌کرد. مهدی همت اظهارداشت: روحیه معنوی وعرفانی از دوران کودکی در او پدیدار بود و در زمان نوجوانی با هم سنین خود از نظر ایمانی و اعتقادات مذهبی بسیار تفاوت داشت. وی خاطرنشان کرد: همت همواره در زمینه‌های فرهنگی به خصوص مسائل دینی فعال بود و برای تشویق جوانان از حقوق معلمی خود کتاب تهیه می‌کرد. وی افزود: این شهید بزرگوار تمام زندگی‌اش را وقف انقلاب و مردم کرده و برای پیشرفت انقلاب از هیچ کوششی دریغ نکرد. فرزند شهید همت در پایان گفت: همه ما باید همواره ادامه‌دهندگان راه شهدا باشیم و از روش زندگی آنها درس و الگو بگیریم. 

 

هرچه از شهید و شاهدان عشق در حماسه هشت سال دفاع مقدس بگوییم ،نه تنها زیاده روی نکرده ایم بلکه جادارد تا لایه های پر پیچ وخم این مبارزه توسط صاحبنظران ومتخصصان نظامی شکافته ومورد بازبینی و دقت قرار گیرد تا با تفهیم نقاط قوت وضعف خود ودشمن ، توان نظامی خودمان را بالا ببریم . در هرجنگی دو مسئله بیشتر مورد اهمیت قرار دارد .۱-توان نظامی (آمادگی ، تکنیک ،ابزارووسایل جنگی ) ۲- مدیریت وانگیزه جنگی در ایران از دوره باستان تاکنون همواره انگیزه جنگی برای دفاع از کشور وجود داشت .اما این انگیزه ها در بعضی مواقع به درستی از آن استفاده نمی شد . در دوران شاهان گذشته ، کشور ما مورد تاخت وتاز قرار داشت . یا به کشور ما هجوم می آوردند یا توسط سرداران ایرانی به کشورهای دیگر حمله ای می شد .به همین دلیل همیشه از یک آمادگی نسبی بر خوردار بودیم ،اما انگیزه مردمی برای جنگ در بعضی مواقع وجود داشت ودربعضی مواقع وجود نداشت .مبارزه با مسلمانان در دوره یزدگرد ساسانی ونیرو فرستادن برای کمک به صهیونیستها برای مبارزه بالبنانیها در دوره محمد رضاشاه انگیزه مردمی نداشت .اما مبارزه باروسها در دوره عباس میرزا وانقلاب مشروطه انگیزه ملی ومردمی داشت .وقتی اسلام به ایران وارد شد،ایرانیان تاسی از مکتب قران وپیامبر عظیم الشان را دوست داشتند. چون تشنه عدالت بودند با درس گرفتن ازرفتار امام علی (ع)و حرکت امام حسین(ع)از این خاندان تبعیت می کردند. . صدها سال ایرانیان شیعه در هر وعظ ومنبری که به دست می آوردند صحنه های کربلا وظلم هایی که از طرف بنی امیه وبنی عباس بر خاندان پیامبر وارد شده بود را بر ملا می کردند .می توان گفت که جنگ هشت ساله ایران بهتر ین زمان برای تخلیه بارهای منفی که صدها سال پیکر ما را مثل خوره می خورد باشد .در این جنگ هشت ساله انگیزه مردمی ومدیریت وجود داشت . اما چون درگیر انقلاب بودیم واکثر کشورها هم مارا تحریم نظامی کرده واز قبل هم آمادگی برای جنگ نداشتیم ، نتوانستیم در همان ساعات اولیه چنان ضرب شصتی به صدام وصدامیان بدهیم که تا ابد درسی برای آنان گردد .لذا در این جنگ خیلی از عزیزانمان به شهادت رسیدند .امروزه بزرگان ما وکسانی که سکان دار این نظام هستند باید وصیت نامه شهیدان را خوب حفظ باشند .تخطی از راه امام وشهیدان ظلمی است نابخشودنی و در قاموس فکر ما نمی گنجد.شهید همت از جمله این شهیدان است.در سال ۱۳۸۶همراه گروه تاریخ آموزش وپرورش ناحیه یک شیراز سفر ۳روزه ای به اصفهان داشتیم .هدف از این سفر آشنایی با بناهای تاریخی دوره صفویه در اصفهان که یک سفر بسیار جالب تفریحی و آموزشی بود .هنگام برگشتن برای نماز وناهار در امامزاده شهرضا توقف کردیم .وضو گرفتیم وبه زیارت امامزاده شهرضا رفتیم ونماز خواندیم .بعد از زیارت ونماز به حیاط امامزاده آمدیم وروی قبور شهدا قدم می زدیم وبانگاه به چهره نازنین آنها فاتحه ای می خواندیم .اصلا در ذهن من نبود که شهید همت هم در این محل آرمیده است .همینطور که قدم می زدم یک جوانی از من سئوال کرد قبر شهید همت کجاست :من به سرعت گفتم : نمی دانم . بعد از رفتن آن جوان تازه متوجه شدم که او از من چه سوالی کرده بود .در دل گفتم :قبر شهید همت اینجا بود و من خبر نداشتم .کنجکاو شدم تا قبرش ر ا پیدا کنم و فاتحه ای بخوانم تا بی نصیب از آنجا نروم .در جا ایستادم و همان جوان را با چشم تعقیب کردم تا ببینم روی کدام مقبره توقف می کند . بالاخره با همین وضعیت قبر شهید همت را پیدا کردم و بلافاصله به آنجا رفتم و نشستم ومقداری از سوره های قران را که حفظ بودم قرائت کردم .محل قبور شهدا در دست تعمیربود .عده ای کارگر وبنا مشغول بازسازی سطح قبور شهدا وفضاسازی حیاط امامزاده بودند . بر آن شدم تا پیرامون زندگینامه آن شهید والامقام جستجو کنم .موارد زیر روزشمار زندگی ایشان می باشد . ۲۳/۱/۱۳۳۴- روز تولد ایشان است .هنگامی که در رحم مادر قرار داشت پدر ومادرش به کربلا مشرف شدند .۱۳۵۲- به پایان رسیدن مقطع دبیرستان وورود به دانشسرای اصفهان برای اینکه ادامه تحصیل بدهد .۱۳۵۴- بعد از اتمام دانشسرا به خدمت سربازی می رود .در لشکر توپخانه اصفهان مسوولیت آشپزخانه را به عهده داشت .او در خدمت سربازی موفق می شود به مطالعه کتابهای گوناگون بپردازد وباجمعی از دوستان روشنفکر و مذهبی آشنا گردد .۱۳۵۶- پایان دوره سربازی وخدمت در آموزش وپرورش وانتخاب شغل معلمی که به آن علاقه داشت .او در روستایی مشغول تدریس بود . در همانجا با روحانیون زیادی آشنا می شود .در همانجا بود که با افکار واندیشه های حضرت امام آشنا می شود .سعی می کرد دانش آموزان را با معارف اسلامی آشنا نماید .ارتباطش با حوزه علمیه برقرار می شود واز طریق ساواک اخطلری دریافت می کند .او بدون مصلحت اندیشی سخنرانی می کرد .بطوری که ماموران وی را تحت تعقیب قرار داده بودند .به گونه ای که او شهر به شهر می گشت .فیروزآباد – یاسوج –دوگنبدان و در انتها در اهواز ساکن شد .در بدو انقلاب فکر کرد که باید به موطن اصلیش شهرضا برگردد تا مردم را سازماندهی نماید .از جمله فعالیتهای او در آن دوران عبارت بودند از :۱-شرکت در کمیته انقلاب اسلامی۲- تشکیل سپاه شهرضا به کمک دوتن ازبرادران خود۳- تهیه مکانی برای مقر سپاه۴- انتقال سلاح از شهربانی به سپاه۵- جذب عناصر حزب اللهی در سپاه۶- برخورد با افراد شرور وقاچاقچی۷- سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی۸- بر عهده گرفتن مسوولیت روابط عمومی سپاه۱۳۵۹- اعزام به کردستان وپاکسازی روستاها از وجود اشراربه فرماندهی اوبه دستور فرماندهی کل سپاه ایشان به همراه سردار رشید اسلام حاج احمد متوسلیان ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب تیپ محمد رسول الله (ص)را تشکیل بدهند.در عملیات سراسری فتح المبین مسوولیت قسمتی از کل عملیات بر عهده شهید همت بود .موفقیت در عملیات منطقه کوهستانی “شاوریه “مرهون ایثار وتلاش ایشان ودر عملیات بیت المقدس به سمت معاونت تیپ محمدرسول الله (ص)که تلاش گسترده ای در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام وسهم بسزایی در یگان تحت امرش در فتح خرمشهر داشت .۱۳۶۰- ایشان ازدواج می کنند که حاصل آن دو یادگار به نامهای محمد مهدی ومحمد مصطفی است .۱۳۶۱- برای کمک رساندن به مردم لبنان حدود ۲ماه در جنوب لبنان بود .۲۳/۴/۱۳۶۱- با شروع عملیات در شرق بصره فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول اکرم (ص)را بر عهده داشت .پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل ومحرم فرمانده قرارگاه ظفر بود .در عملیات والفجر مسوولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر ۲۷محمد رسول الله (ص)،لشکر ۳۱عاشورا ،لشکر ۵ نصر وتیپ سیدالشهدا بود را بر عهده داشت .سرعت عمل وصلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر ۴و تصرف ارتفاعات کانی مانگاه در آن زمان فراموش نشدنی است .فهرست عملیاتهایی که شهید همت در آن قرار داشت :۱- عملیات فتح المبین با رمز یازهرا در غرب دزفول وشوش تصرف ارتفاعات منطقه و آزاد سازی بخش وسیعی از جنوب غربی۲- عملیات بیت المقدس با رمزیاعلی بن ابی طالب درغرب کارون وآزادسازی خرمشهر،پادگان حمید،هویزه،خیبر،حسینیه۳- عملیات رمضان با رمزیا صاحب الزمان در شرق بصره ودورکردن آتش دشمن از شهرهای جنوبی کشوروانهدام نیروهای عراق۴- عملیات مسلم بن عقیل بارمزیااباالفضل العباس درغرب سومارو آزاد سازی چندین ارتفاع مرزی وتصرف ارتفاعات مشرف مندلی۵- عملیات محرم بارمزیا زینب(س)در شرهانی-زبیدات وبیات –جنوب شرقی عین خوش که به آزاد سازی جبال حمرین در جنوب دهلران انجامید .۶- عملیات والفجرمقدماتی بارمز یاالله یاالله یاالله در فکه وچزابه که به انهدام نیروهای دشمن انجامید .۷- عملیات والفجر (۱)با رمز یاالله یاالله یاالله درشمال غربی فکه که به انهدام دشمن وآزادسازی بخشی ازنوار مرزی انجامید .۸- عملیات والفجر(۲)با رمز یاالله یاالله یاالله درحاج عمران که به خارج کردن شهرهای کردنشین از زیرآتش دشمن وآزادسازی ارتفاعات مهم منطقه ومسدود کردن راه ضدانقلاب وتصرف پادگان حاج عمران انجامید .۹- عملیات والفجر (۳) بارمزیاالله یاالله یاالله در مهران که به تصرف وتامین زالوآب ،۳۴۳ ،نمه کلان بوکوچک وبزرگ انجامید .۱۰- عملیات والفجر(۴)بارمزیاالله یاالله یاالله که به آزادی بخشی از میهن اسلامی وارنفاعات مهم منطقه وتصرف پیشرفتگی دشت شیلر ،مسدودکردن راه ضدانقلاب که از راه شیلر انجام می شدوتصرف پادگان پنجوین وگرمک عراق وخارج ساختن مریوان از زیر تیر ودید دشمن۱۱- عملیات خیبر بارمز یارسول الله (ص)با وسعتی حدود ۱۱۸۰کیلومتر مربع که به تصرف وتامین جزایر مجنون وبخشی از هورالهویزه انجامید .در عملیات خیبر نیروهای ما با آتش سنگین دشمن روبرو بودند.حاج همت در اثنای این نبرد جملاتی به افراد زیرمجموعه خود ایراد نمود که شنیدنی است .“برادران امروز مسئله ما مسئله اسلام وحفظ وحراست از حریم قران است .بدون تردید ما همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع)را به دوش کشیم وقداست مکتبمان ،مملکت وناموسمان را پاسداری وحراست کنیم .وباگوشت وخون به حقظ جزیره همت نماییم ،یااینکه پرچم ذلت وتسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم .و این ننگ وبدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان رواداریم .اطمینان دارم شما طالبان حریت وشرف هستید نه ننگ وبدنامی “در۲۴اسفند سال ۶۲ در جریان عملیات خیبر حاج همت جلورفته تاوضعیت جبهه را از نزدیک بررسی نماید که گلوله توپی در نزدیکی اش اصابت می کند واین سردار همراه با معاون دلاورش شهید اکبر زجاجی دعوت حق را لبیک می گوید .
منابع:
تبیان
آفتاب
الف
پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس
بیتوته
مسافره نور
نوید شاهد
وبلاگ شهید همت
وبلاگ میگون
وبلاگ اطلاع رسانی دفاع مقدس